وب سایت رسمی مژگان شیخی
نزدیک سال تحویل بود که مادرم را به بیمارستان بردند و بعد از چهار روز درد طاقت فرسا بالاخره به دنیا آمدم.
در خانواده ای فرهنگی بزرگ شدم. پدر و مادرم هردو لیسانس فیزیک از دانشگاه تهران و دبیر دبیرستان هایی همچون خوارزمی، علوی، رازی، تربیت و ... بودند.
تنها فرزند خانواده بودم و به خاطر مشغلههای کاری پدر و مادرم، مادربزرگ در کنارم بود؛ بی بی ساره خاتون دوست داشتنی که اسمش و شخصیت دلپذیرش، شخصیت اصلی بسیاری از قصه هایم شد. مادربزرگ اهل قصه گفتن نبود، ولی خودش و کارهایش یک دنیا قصه بود و همچنین سرگذشت زندگی سخت و پر زحمتش ، ازدواج در سن خیلی کم با مردی که از پدرش بزرگتر بود ، دزدیده شدن تمام وسایل عروسی در همان شب عروسی و هزار و یک خاطره دیگر.
شبهای تابستان که روی تراس خانه، زیر سقف آسمان میخوابیدیم و به ماه و ستارهها چشم میدوختیم، پدر که در تعطیلات تابستانی بود و فارغ از کار، برایم قصههای دنباله دار تعریف میکرد که گاهی پایانش تا آخر تابستان هم میرسید؛ قصهی چُلپُپُق، کی خوابه کی بیدار، باران نخود و کشمش، روباه دم بریده و ... ولی بیشتر حرف هایش، خاطرههای زندگی سخت و پر فراز و نشیبش بود؛ خاطرات دوران سخت بی پدری اش، فقر و زحمتهای مادرش، ناظم بسیار سخت گیر و درعین حال دلسوز مدرسه اش، قصههای آقای نیلی و دوران دانشگاه و استادان محبوبش، دکتر حسابی، دکتر خمسه، دکتر جناب و ... و همچنین تعهد خدمتش در تویسرکان. پدر بارها از شبی سرد و برفی میگفت که در زیر نور ماه، مرد بسیار قدبلندی را دید که از جلوی پنجره رد شد و رفت، ولی هیچ ردپایی روی برفها به جا نگذاشت...
پدر صدها و شاید هزاران بیت شعر حفظ بود و برای هرکاری شعری میخواند...
مادرم هم حرفها و خاطرات زیادی برای گفتن داشت. پدرش وکیل بود و چه پرونده هایی که برای تعریف کردن نداشت. مادرم از این میگفت که در کلاس دانشگاه فقط هفت دانشجوی دختر بودند و این هفت نفر چه دوستهای خوبی باهم شده بودند. او بیشتر وقتها موقع آشپزی برایم قصه میگفت؛ پسری که از دست نامادری پرنده ای شد و به هوا رفت و شد مرغ حق. صبحها که روی درخت مرغ حق میخواند، مادر میگفت:" حتماً از ظلمهای نامادری میگوید و دنبال خواهرش میگردد..."
یادم میآید اولین روز مدرسه با گریه دست مادرم را گرفته بودم و نمیخواستم به مدرسه بروم. مادر کلاغهای آسمان را نشانم داد و گفت:" ببین، کلاغها هم به مدرسه میروند. آن وقت تو نمیخواهی بروی؟ در آسمان پشت هم صف کشیده اند و در راه مدرسه شان هستند..."
به کلاغها نگاه کردم که قارقارکنان در آسمان پرواز میکردند و میرفتند. شاید آن طور که مادرم گفته بود، به مدرسهی کلاغها میرفتند.
از فردای آن روز، صبح زود وقتی کلاغی قارقار میکرد، فکر میکردم دیگر باید بلند شوم و بروم که وقت مدرسه رفتن است. جالب بود که همیشه به مادرم میگفتم پس چرا آنها جمعهها هم به مدرسه میروند.
سالهای دبستان گذشت. تنها فرزند خانواده بودن خیلی راحت نبود، مخصوصاً آن روزها. وقتی هم که مادربزرگم به خانهی پسر دیگرش به شهرستان رفت ، تنها ترشدم. حالا دیگر دوتا کبوتر و خرگوشی در خانه داشتم. تنها فرزند بودن، مشکلات خودش را داشت و اینکه پدر و مادرم در بیشتر موارد به جای من تصمیم میگرفتند .
از دبیرستان دیگر برای خودم دفتر خاطرات داشتم. دیگر هروقت خوشحال بودم، مینوشتم. ناراحت بودم، مینوشتم. حوصله ام سر میرفت، مینوشتم. احساس تنهایی میکردم، مینوشتم. و نوشتن یکی از بهترین لذتهای زندگی ام شده بود.
بعضی وقتها نوشتن خاطرات رنگ و بوی داستان میگرفت. یادم میآید یک بار در مدرسه، معلم انشا گفته بود که برای هفتهی آینده، هرکس از یک روز هفته خاطره ای بنویسد و بیاورد. من که هر روز مینوشتم و موضوع خوبی برایم بود. اتفاقاً هفتهی آینده نوبت انشا خواندن دوست خوبم بود که هم اسم خودم هم بود. او چیزی ننوشته بود. خاطره ام را به او دادم و رفت خواند که بهترین انشا شد و بالاترین نمره را گرفت. معلممان تا مدتها از او تعریف میکرد. دوستم برای تشکر کتاب مردی که میخندد را به من هدیه داد!
مدرسه ام طوری بود که در آن زبان انگلیسی به اندازهی فارسی تدریس میشد. شاید همین انگیزه ای شد که بعدها رشتهی مترجمی زبان انگلیسی را انتخاب کردم و در آن رشته درس خواندم.
بعد از دیپلم، انقلاب فرهنگی شد و دانشگاهها تا مدتی بسته بود. مدتی در آزمایشگاه کار کردم و مدتی دیگر معلم بودم. چندوقتی هم معلم خصوصی ریاضیات و زبان. و بالاخره در سال 63 خبرنگار ورزشی روزنامه کیهان شدم. کار خبرنگاری روزنامه را میکردم، ولی میزم در مجلهی کیهان بچهها بود و این یکی از اتفاقهای خوب و بزرگ زندگی ام بود. در جلسههای قصه نویسی آنجا شرکت میکردم و برای کیهان بچهها هم گزارش تهیه میکردم. کم کم گزارش هایم رنگ و بوی داستان گرفت. یادم میآید وقتی گزارش " گام هایم بلند است، ولی پا ندارم" و بعد هم گزارش " پای صحبت دوتار" را نوشتم، همه مرا تشویق کردند که قصه بنویسم. کم کم، هم ترجمه میکردم و هم قصه مینوشتم. از آن جایی که زبان آلمانی هم خوانده بودم، هم از آلمانی ترجمه میکردم و هم از انگلیسی. هرچه زمان میگذشت، قصههای تألیفی ام بیشتر و بیشتر میشد و بالاخره اولین کتابم به نام " بلبل نوک طلا و باغ آرزوها" توسط انتشارات ذکر به چاپ رسید. هیچ وقت، زمانی که اولین کتابم را دیدم، یادم نمیرود...
چندسالی هم در تحریریهی مجلهی زن روز کار کردم. مسئول بخش داستان بودم و صفحهی " باشما مشورت میکنم" را مینوشتم. گاهی هم داستانهای کوتاه و بعضی وقتها داستانی دنباله دار، ولی حالا دیگر خوب میدانستم علاقهی اصلی ام نوشتن داستان کودکان است؛ پس در ساعتهای اداری برای بزرگترها مینوشتم و در خانه برای دل خودم؛ یعنی بچه ها...
بعدها تعداد کتاب هایم بیشتر و بیشتر شد... و از آن روز تا امروز همچنان برای بچهها مینویسم و از این کار لذت خیلی زیادی میبرم...